سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سبز

اوقات شرعی
سخت‏ترین گناهان آن بود که گنهکار آن را خوار بشمرد . [نهج البلاغه]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 13498

 
 
درباره خودم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
آرشیو

پاییز 1385
تابستان 1385

 
 
وضعیت در یاهو

یــــاهـو  

 
 
خاکستر عشق

زیر خاکستر ذهنم باقیست

 

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

 

یادگاریست زعشقی سوزان

 

که بود گرم و فروزنده هنوز

 

عشقی آن گونه که بنیان مرا

 

سوخت از ریشه و خاکستر کرد

 

غرق در حیرتم از اینکه چرا

 

مانده ام زنده هنوز

 

گاهگاهی که دلم می گیرد

 

پیش خود می گویم

 

آن که جانم را سوخت

 

یاد می آرد از این بنده هنوز ؟

 

سخت جانی را بین

 

که نمردم از هجر

 

مرگ صدبار به از

 

بی تو بودن باشد

 

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

 

چون نمردم ، هستم

 

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

 

گرچه از فرط غرور

اشکم از دیده نریخت

 

بعد تو لیک پس از آن همه سال

 

کس ندیده به لبم خنده هنوز

 

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت

 

سالها هست که از دیده من رفتی ، لیک

 

دلم از مهر تو آکنده هنوز

 

دفتر عمر مرا

 

دفتر ایام ورق ها زده است

 

زیر بار غم عشق

 

قامتم خم شد و پشتم بشکست

 

در خیالم اما

 

همچنان روز نخست

 

تویی آن قامت بالنده هنوز

 

در قمار غم عشق

 

دل من بردی و با دست تهی

 

منم آن عاشق بازنده هنوز

 

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش

 

گر که گورم بشکافند به عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقیست

 

آتشی سرکش و سوزنده هنوز



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
قصه شهر عشق

وقتی که شهر عشق رو
تو اسمو نها ساختند
برای ما تو اون شهر
یه باغ زیبا ساختند

رو سر درش گذاشتند
گوهر شب چراغو
باغبون محبت
گل کاری کرد اون باغو

غنچه ها وقتی باز شدند
گل ها همه در اومدند
باغ شده بود شهر فرنگ
از گلای رنگو وارنگ

خدای اسمون اومد
رو هر گلی اسمی گذاشت
از اینکه من تو شاخه ها
پنهون بودم خبر نداشت

حالا دیگه گوشه نشینه 
شهر خاموشی ام
اسممو اگه بخوای !؟
گل فراموشی ام

 

صبح خورشید

ْصبح خورشید آمد

 

دفتر مشق شبم را خط زد

 

پاک کن بیهوده است

 

اگر این خطها را پاک کنم

 

جای آن معلوم است

 

ای  که خط خوردگی دفتر مشق شبم از توست

تو بگو

 

من کجا حق دارم

 

مشقهایم را

 

روی کاغذهای باطله با خود ببرم ؟

 

می روم

 

دفتر پاک نویسی بخرم

 

زندگی را باید

 

از سر سطر نوشت

وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
هیچ فرقی نمیکنه

دیگر هیچ فرقی نمی کند آسمان قد پیاله باشد یا دریا
 حتی اگر پشت در خانه ات یک جفت کفش  هم ببینم
 نمی پرسم دستان چه کسی برایت
 یاس و انار و کبوتر آورده بود
  می روم دنبال کسی که با من تا نور می آید
 با من تا ستاره  با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
حالا می توانم لباس های سبزم رابیرون بیاورم
 و سیاه بپوشم
 دیگر نه رد پای پروانه را دنبال می کنم
 نه رنگین کمان را
 همه چیز مال خودت
  تمام روزهای بارانی را از آستین آسمانت خشک کن
 نام مرا هم در کوچه ای بن بست تنها بنگار و برو
انگار  نه انگار صدای گریه ای غریب
 از قصه های سفید دفتری
 آیینه ات را خاموش می کند



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
عشق

چون عشق اشارت فرماید ، قدم به راه نهید ،

گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق .

و چون بر شما بال گشاید سر فرود آرید به تسلیم ،

اگر چه شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

و آن هنگام که با شما سخن گوید ، یقین کنید کلامش را ،

گرچه آوای او چینی رویای شما را در هم کوبد و فرو ریزد ،

آن چنان که

باد شمال ، صلابت باغ را .

عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب می کشاند ، و هم

او که سرچشمه رویش است ، حرس می کند .

چون ساقه های بافه ذرت، خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت و

به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید .

غربال کند تا که از پوسته وارهید .

به ‌آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی

و خمیری سازد نرم ،

پس به قداست آتش خویش بسپاردتان ،

باشد که نان متبرکی شوید ، ضیافت پر شکوه خداوند را .

و این همه را از آن روی می کند عشق که

مستوری دل شما بازگشاید

تا به حرمت این معرفت ، ذره ای شوید قلب حیات را .

چیزی به تحفه نمی دهد عشق ، مگر خویش را ،

و نمی ستاند مگر خویشتن .

نه بندی تملک است و نه سودایی تصاحب

که عشق را عشق کفایت است و بی نهاست .



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
فرشته من

فرشته زیبای من

ای مایه فرحبخشی و شادی من

ای که دوریت جز رنج و اندوه چیزی را برای من به ارمغان نخواهد آورد.  ای که دیدن روی زیبا وچهره دلگشایت مایه آرامش روح و روان من است و دیدار تو مثل طلوع خورشید در وجودم است و گرمابخش زندگیمای بهترینم  .

تمام وجودم برای تست و هر دم وبازدمم به عشق دیدار تست که بالا وپایین می آید .

فقط این را می توانم بگویم که با کمبود کلمه و جمله برای توصیف تو و عشقت در وجودم روبرویم

و تنها چون همیشه می گویم که هر چقدر بیشتر من را از دیدنت محروم سازی من هزاران برابر آن عاشقت می شوم



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
نامردی

دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
بارون

میگفتی عاشق بارونی اما وقتی بارون میاد روی سرت چترمیگیری میگفتی عاشق برفی اما طاقت یه گوله برف را نداری میگفتی عاشق پرنده هایی اما به راحتی اونارو تو قفس میکنی. میگفتی عاشق گلهایی اما خیلی راحت اونارو از شاخه جدا میکنی اونوقت انتظار داری نترسم وقتی میگی دوستت دارم



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
این روز ها

این روزا که میگذرد احساس می کنم یکی از جاده های پر و پیچ و خم و

 

مه آلود زندگی منو به سوی خود می خواند...برای پیدا کردنش همه جا را

 

میگردم ازهر پنجره بازی به امید اینکه اورا ببینم سرک می کشم ولی نیست...

 

روزها منتظر یه قاصدک تا خبری برایم بیاورد ولی قاصدکها هم نشانی من

 

را گم کرده اند...شبها آسمان را نگاه می کنم تا شاید بتوانم نشونیشو از ستاره ها

 

بگیرم ولی ستاره ها هم یادشون رفته نیم نگاهی به زمین بندازن تا نگاه یه

 

منتظر را ببینند... ازهمیشه احساس میکنم خسته تر و دلتنگ تر از همیشه به

 

دنبال پناهگاه امن و مطمئن خود می گردم تا با رسیدن بهش کمی آرامش بگیرم

 

 ولی مثل اینکه مهربونی که اون بالاست به تنهایی محکومم کرده.....

 

مهربون عالم اگر تو اینطور میخوای باشه من که حرفی ندارم همه ی دلتنگیها و

 

بی کسی ها برای من ولی ازت میخوام اونی که دوست ندارم هیچ وقت غمشو

 

ببینم بخنده و شاد باشه.اونو تنهاش نذار و همیشه باهاش باش .فقط ای کاش بهم

 

می گفتی تا کی چشمهای منتظرم باید به جاده ی زندگی باشه....؟؟؟



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
باران

باران که می بارد ... تنهاترم !
خسته ام از آنکه هر چه حدس می زنم ... اتفاق می افتد !!!!!
خسته ام از آنکه هر چه نامردی ست ... سراغ مرا می گیرد!!
خسته ام از آنکه بازیچه ی کوته نظران گشته ام ... همه عمر!
خسته از آنکه حرفم را نفهمیدند و دردم را ندانستند!
در این باران تنهایی و بی کسی ... چتری نیست ؟



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
تنهایی

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در ان نیست

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کرده ام

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست

تنهایی را دوست دارم زیرا

در کلبه ی تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست

و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:44 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
<      1   2   3      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرام جان
[عناوین آرشیوشده]
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved