سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سبز

اوقات شرعی
آن که از او چیزى خواسته‏اند تا وعده نداده آزاد است . [نهج البلاغه]

:: ParsiBlog ::KhazoKhil ::

 
 
منوی اصلی

 RSS 
خانه
شناسنامه
پست الکترونیک
ورود به بخش مدیریت


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 13484

 
 
درباره خودم
 
 
لوگوی وبلاگ
 
 
خبرنامه
 
 
طراح قالب

 طراح : پایون  

 
 
آرشیو

پاییز 1385
تابستان 1385

 
 
وضعیت در یاهو

یــــاهـو  

 
 
مرثیه

به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
 دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
 چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
 از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
 نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
 از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
 سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
 فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
 ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
 کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
 چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
 چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
 ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
 که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
 همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
 به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
 ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
 وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
 شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
 کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
 به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
 که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
 نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
 در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
 همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
 پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
 به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
 سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
 به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
 که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
شیشه و سنگ

 

 او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
 وقتی که فشردمش به آغوش تنگ
 لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ
 ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
درد

من اگردیوانه ام
 با زندگی بیگانه ام
 مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
 اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
 اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
 در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
 به مرگ مادرم : مردم
 شما ای مردم عادی
 که من احساس انسانی خودرا
 بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان
 بی شبهه مدیونم
 میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
 در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
 درد دارم



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
عشق ورزیدن

« عشق ورزیدن خطاست

 

حاصلش دیوانگی ست

 

عشق ها بازیچه اند

 

عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند

 

عشق کو ؟!

 

              عاشق کجاست ؟!

 

                                  معشوق کیست ؟!

 

حبس نفس است که عشقش خوانده اند

 

آنکه می میرد

 

زشوق دیدن امروزها

 

وآنکه می سوزد

 

زبرق چشم عالم سوزها

 

گر بیاید دلبر تازه تری

 

عشق عالم سوز خاموش می شود

 

چهره ما هم

 

               فراموش می شود . »



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
تنهایی

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در ان نیست

تنهایی را دوست دارم زیرا تجربه کرده ام

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست

تنهایی را دوست دارم زیرا

در کلبه ی تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست

و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
باران

انگار باران می بارد...

 

میزی از انتظار، چند صندلی از تنهایی های پشت پنجره،

 

بارانی از اشکهای دوری، و چند شاخه خاطره روی گلدانی از ابر...

 

هوا همیشه بارانی ست، از وقتی تو رفتی، خورشید هم به خاطره ها پیوسته...

 

نیرومندی ثابت است، انتظار و تنهایی...

 

تکرار ساده ای از زندگی،

 

بدون تو، با خاطرات، بی خورشید...

 

باز هوا ابری شد، انگار باران می بارد...



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
وداع

فریاد راه رهایی می جوید
دستانم ابدیت عشق را
دستانم بیهوده می جویند
و لبانم بیهوده لب بر لبانی می گذارند
که اشارتی ست بر مرگ
صدای نی
صدای تار و پودهای تنی که به لرزش در می آیند
انقباض رگ های عشق
به درد می آورد قلب تپنده را
لحظه ی بوسه بر مرگ نزدیک است
نبض خسته خبر از مرگ می دهد
وداع دستانی که وصل را جست و نیافت
تنها یافته هایش
خلاصه ای بود از نیافته هایش



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
دلتنگی

به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن. کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست. اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد. تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت. و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف می زنند. باور کن که با او هرگز تنها نیستی. فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنی



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
 
عشق بازی با پری ....

عد از سالها دو پیرمرد صیاد در تنگ ترین جای خلیج بالاخره همدیگر را دیدند .

صیاد اول گفت : بالاخره پری دریایی رو دیدی؟

_ نه ندیدم ، آیا تو دیده ای ؟

_ اگر بگویم نمی توانم جوابت را بدهم ، فکر می کنی که دیده ام ولی ناتوانی من نه از این جهت است که گفتن ندیدن را طاقت ندارم .

صیاد دومی گفت برکه اش را بلدی ؟ ... گفتم بلدی ؟ ... خب فقط بگو می دانی یا نه؟

_ می دانم ، ولی سوالهایت خیلی سخت است .

_ راستش را بگو تو دیده ای ؟ 

_ فیزیکش را نه ولی با تمام وجود حسش کرده ام .

_ به تورت هم درآمد ؟

_ آره ، چند باری هم توی تورم افتاد .

_ رهایش کردی ؟

_ نه خودش فرار کرد .

_ خودش به تله ات آمد یا خودت گرفتیش ؟

_ خودش آمد .

_ پس چرا فرار کرد؟

همین شل کن ، سفت کناشه که منو کشته ، پارسال یه نهنگ رو ول کردم به امید گرفتنش ، برای همین تا آخر سال گشتم دنبالش.

صیاد اولی درد سر گرفت ، صیاد دومی گفت چرا؟

صیاد اولی گفت : به نظر تو حس من نسبت به پریا چطوریاس؟

_ به نظر من تو عاشق نیستی ! بلکه فقط باهاش بازی می کنی! علاقت با علاقه من خیلی فرق داره .

صیاد اولی از عصبانیت نزدیک بود که بزنه زیر فک صیاد دومی . ولی ترجیح داد سردردشو بیشتر کنه و گفت حاضری یه معامله بکنیم ؟

_ آره حاضرم .

_ پس گوش کن . من اگر جای پری دریایی رو بهت نشون بدم ، حاضری دورشو خط بکشی ، فقط بری سیر نیگاش کنی و بعد ولش کنی .

_ آره ، حاضرم .

صیاد اولی تو دلش گفت : ای دروغ گوی پست فطرت !

صیاد موتور قایق رو روشن کرد و رو به صیاد دومی گفت : خب دیگه برو پایین . ولی راستی تو دوست داری پری رو همیشه داشته باشی؟

_ آره ، دوست دارم .

_ دوست داری یه پری دیگه ببردش ؟

_ نه دوس ندارم .

_ میدونی پریا تو دست ما پیر میشن و می میرن ؟ مگر اینکه با جفت خودشون بپرن ؟

_ آره ، میدونم .

_ با این حال دوست داری مال خودت باشه ؟

_ آره دوست دارم مال خودم باشه .

_ تا بمیره؟

_ آره تا بمیره!

صیاد اولی گازی به موتور قایق داد و نگاهی به کف دریا کرد و گفت : تو که از همه گرگا، گرگ تری !

وقتی به خم خلیج رسیدند نگاهی به آسمان کرد و گفت : پری دریایی دروغه !! 



وحید(سه شنبه 85 مهر 25 ساعت 5:45 صبح )

دیدگاه‌های دیگران ()

 
   1   2   3      >

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آرام جان
[عناوین آرشیوشده]
 
Copyright © 2006-KhazoKhil.Com All Right Reserved